چهل ساله شدن انقلاب بار دیگر بحث پیرامون مفید یا زیانبار بودن آن واقعه دورانساز و مقایسه بین شرایط کنونی و ایران قبل از انقلاب را در کانون توجه قرار داده است. سیر قهرایی امور و بدتر شدن شرایط کشور به صورت نسبی در مقایسه با دوران حکومت شاهنشاهی پهلوی در حوزههای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی باعث شده تا تردیدها نسبت به درستی اصل انقلاب بهمن ۵۷ افزایش یابد.
در این راستا جریانهای مشروطهخواه پادشاهی و مدافعان پهلویها به تبلیغ پیرامون نادرستی انقلاب بهمن ۵۷ مشغول هستند. پایه صورتبندیهای آنها بر دو محور فریب مردم توسط آیتالله خمینی و خطای راهبردی روشنفکران در حمایت از او و ترویجگری در جامعه قرار دارد. این محورها اگرچه بخش نه چندان بزرگی از واقعیتهای مربوطه را پوشش میدهند، اما تقلیل رویداد بزرگ انقلاب بهمن ۵۷ به آنها افسانهسازی و کژاندیشی است.
نگاهی ریشهای و ساختاری به رویدادهایی که منتهی به سقوط نظام سلطنتی پهلوی و تشکیل جمهوری اسلامی در گذاری انقلابی شد، روشنگر پدیده پیچیده و متأثر از عوامل متعدد و در هم آمیخته است. نخست تفکیک بین اصل انقلاب و رهبری مسلط آیتالله خمینی در تبیین درست مسئله ضروری است. البته امواج انقلاب بهمن ۵۷ به عنوان یک رخداد تاریخی با محوریت او راه افتاد و مستندات تاریخی تأیید میکنند که آیتالله خمینی توانست یک حرکت تودهای گسترده در ایران را سازمان داده و تا رسیدن به ساحل موفقیت رهبری کند. منتهی این سخن بدین معنی نیست که گرایشها و دیگر چهرههای انقلابی نقشی نداشتند و موفقیت انقلاب صرفاً با تلاش آیتالله خمینی حاصل شد، بلکه تأکیدی بر این واقعیت است که هیچکدام آنها برد و قدرت اجتماعی بسیجکننده او را نداشتند.
اما انقلاب در چارچوب یک پدیده سیاسی و اجتماعی کلان و به صورت موضوعی به انسداد اصلاحات در ساختار قدرت شاهنشاهی پهلوی پیوند خورده بود و به صورت بالقوه میتوانست رهبری و موجودیت ظاهری و فرمال متفاوتی پیدا کند. محمدرضا شاه پهلوی از ابتدای سلطنت تصمیمش را گرفت تا شاه مشروطه نباشد و با سرسختی و سماجت فضای سیاسی ایران از شهریور ۲۰ تا نیمه دوم دهه پنجاه را به گونهای مدیریت کرد که ساخت مطلقه قدرت در هیئت حکومت فردی تثبیت شده و او در رأس آن یکهتازی کند.
او در سالهای آخر سلطنت چنان غره شده بود و قدرت متمرکز تجمیع شده را به عنوان الگوی مناسب حکمرانی مد نظر داشت که تعارفها را کنار گذاشت و با تشکیل حزب انحصاری رستاخیز و دعوت از همگان برای عضویت در آن در عرصه سیاسی مناسبات معطوف به تکصدایی را در کشور را به حد بیسابقه ای تعمیق و گسترش داد. در نگاه آخرین شاه ایران در روزهای قدرقدرتی ایرانی معترض به وضع موجود باید پاسپورتش را میگرفت و از کشور خارج میشد.
این انسداد ساختاری در کنار عدم توازن ناشی از دوگانه ناسازواره «حفظ ساختار سیاسی سنتی» و «نوسازی گسترده و پرشتاب در ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی»، شکلگیری جنبشهای انقلابی در سپهر سیاسی ایران را گریزناپذیر ساخته بود. دربار پهلوی آنچنان با فساد و رانتخواری، اطاعتسالاری، دودمانمحوری، مناسبات تبعیضآمیز و محافظهکاری عجین شده بود که کمتر کسی از کارشناسان و نخبگان وقت ایران و ناظران خارجی اصلاح امور بدون تغییرات گسترده و بنیادین در ساختار حکمرانی را امکانپذیر میدانست. محمدرضا شاه با رویای یک رهبر بزرگ در پیله تصورات خودش غرق بود و ارزیابی واقعبینانهای از اوضاع و چارهاندیشی متناسب با آن از سوی رأس هرم قدرت ممکن نبود.
این بنبست بین وضع مطلوب و وضع موجود و تحرک گسترده نیروهای اجتماعی تغییرخواه در حوزههای مختلف عامل زیربنایی و پایهای شکلگیری حرکت انقلابی بود. ارزیابی در خصوص فاصله چشمگیر با وضع مطلوب از دید نیروهای اجتماعی و سیاسی فعال در آستانه انقلاب را باید در چارچوب مقتضیات آن دوران ارزیابی کرد نه با مقایسه با شرایط کنونی. اکثر نیروهایی که وارد کنش انقلابی شدند، تصور نمیکردند اوضاع بعد از انقلاب چنین تیره شود. جمهوری اسلامی سرنوشت محتوم انقلاب نبود. وقایعی باعث شد که کشور دچار چنین سرنوشتی شود. به درستی مهندس مهدی بازرگان گفت که شاه رهبر سلبی انقلاب بود که این واقعیت در چیرهدستی شعار «مرگ بر شاه» در تظاهراتها و راهپیماییها جلوهگر شده بود. شاه ستون فقرات و منبع اصلی قدرت نظام حکومتی پهلوی بود که فقط بر روی کاغذ نشانی از مشروطه داشت و در عمل بازگشت به مدل سلطنت مطلقه ظلاللهی پیش از انقلاب مشروطه بود.
وقتی هم شاه در ارزیابیاش بدین نتیجه رسید که موج انقلاب مهارناپذیر است و با نگاه مبتنی بر تئوری توطئه پنداشت دست دولت وقت آمریکا را نیز در پشت سر آن قرار دارد، باز در فکر تغییر پایدار نیفتاد بلکه ابتدا سعی کرد با بازداشت برخی از صاحبمنصبان ارشد، شعلههای خشم معترضان را خاموش کند. اما او با عدول از اخلاق کسانی را مقصر مشکلات و مفاسد معرفی کرد که بیش از یک دهه مجری اوامر او و تسهیلکننده فرمانروایی مطلقهاش بودند. او با صداقت و صراحت با مردم برخورد نکرد، بلکه کوشید با اقدامات روبنایی خودش را از مخمصه نجات دهد. این برخوردها بیاعتمادیها را تشدید کرد.
بعد از شکست کابینه محافظهکار شریف امامی در جلب نظر روحانیت و کابینه نظامی ازهاری در ایجاد وحشت به عنوان آخرین تیر ترکش رو به شخصیتهای جبهه ملی آورد و سرانجام با شاهپور بختیار به توافق رسید. اما این انتخاب هم در شرایط طبیعی و به صورت ایجابی انجام نشد، بلکه تدبیری برای متوقف کردن قطار انقلاب بود که دیگر کارساز نبود. از همان ابتدا معلوم بود نخستوزیری بختیار که مولود انقلاب و هراس از سقوط نظام پادشاهی بود، نمیتواند در میانه راه نیروهای انقلابی را به بازگشت به رویکرد رفورمیستی راضی سازد، بخصوص آنکه تضمینی نبود بعد از فرونشستن امواج انقلاب و بازگشت معترضان از خیابانها به منازل، سرنوشت ژنرال فضلالله زاهدی تاجبخش برای بختیار تکرار نشده و مجبور به استعفا از نخستوزیری نشود.
بنابراین همه این واقعیتها و اتفاقات روشن میسازند که مسیر تحولات به شکلگیری حرکت انقلابی گره خورده بود و اصلاح امور در حکومت پهلوی با اتکا به شیوههای رفورمیستی (اصلاحطلبانه) امکانپذیر نبود و دیر و یا زود در ایران انقلاب به وقوع میپیوست و اقدامات شاه اعم از تند و یا نرم فقط زمان وقوع آنها را تغییر میداد.
پتانسیل انقلابی یادشده میتوانست اشکال متقاوتی پیدا کند و اینکه انقلاب این مسیر تاریخی را پیدا کند، قطعیتی نداشت. ولی نوع زمامداری پهلویها و رویکرد گفتمانی و مدیریتی آنها از زاویه ساختاری در شکلگیری «پدیده خمینی» نقش تأثیرگذاری ایفا کرد. در ادامه عواملی توضیح داده میشوند که با دنبال کردن پارادایم «مدرنیه ناقص و معیوب» و سیاستهای راهبردی اشتباه جامعه ایران را به سمتی سوق داد که نوستالژیگرایی نسبت به سنت و دوران گذشته بوجود آید و در این چارچوب آیتالله خمینی به نیروی سیاسی و اجتماعی تعیینکننده تبدیل شود.
بدون این عوامل ساختاری مساعد که در ارتباط با سیاستهای راهبردی رضا شاه و محمدرضا شاه و بورکراتها و سیاستگذاران ارشد آن دوران پدیدار شدند، بعید بود رهبری بلامنازع آیتالله خمینی در انقلاب بهمن ۵۷ شکل بگیرد.
- توسعه آمرانه و نامتوازن
گسترش تمایل به «استبداد منور» و «دیکتاتوری مصلح» در بین جمعی از روشنفکران و نخبگان سیاسی اواخر دوران قاجار و شرایط سیاسی و اجتماعی خاص آن دوره باعث شد تا تشکیل دولت مقتدر مدرن در سپهر سیاسی ایران بر ابعاد سیاسی مشروطه برتری پیدا کند. در نتیجه نوزایی مبتنی بر انقلاب مشروطه تنها به مدرنسازی دولت محدود شده و ساخت مطلقه قدرت در قالب شدیدتری به نام سلطنت مشروطه تدوام یابد. اقتدار و خودکامگی رضا شاه و میزان قدرت او به مراتب بیشتر از شاهان قاجار به استثنای آغامحمدخان بود. بدین ترتیب الگوی توسعه آمرانه در دوران پادشاهی پهلویها به استثنای دورههایی کوتاه بر کشور حکمفرما شد. در این مدل توسعه، به ابعاد فرهنگی، اقتصادی، زیرساختی و اجتماعی تقلیل یافت و سیاست به صورت سنتی در قالب پاردایم استبداد شرقی و شه پدری دست نخوره باقی ماند. فقدان رهیافت جامع و همهنگرانه در توسعه، انسداد ساختاری در مجاری مشارکت سیاسی و تبعات حکومت فردی و الیگارشیک فضا را برای کنش انقلابی به لحاظ ساختاری مساعد ساخت.
تحولات در حوزههای اقتصادی و آموزشی و اجرای برنامههای توسعه باعث رشد طبقه متوسط و گسترش شهرنشینی و تحصیلات شد اما این طبقه و نیروهای اجتماعی و سیاسی جدید فرصتی برای مشارکت در تصمیمگیریهای سیاسی و مدیریتی پیدا نکرده و مقاومت جریان حاکم در برابر شایستهسالاری که مبتنی بر مناسبات ارادت سالارانه و حلقه بسته نخبگان حکومتی بود این نیروها را به سمت برخورد و تقابل سوق داد. در واقع ظرفیتی در درون ساختار سیاسی قبل از انقلاب برای جذب نیروهای جدید و تأمین انتظارات آنها وجود نداشت.
- مدرنیته معیوب وزینتی
حکومت پهلویها و روشنفکران حامی آنها بر انتقال ایران از سنت به مدرنیته در یک فرایند پرشتاب تأکید داشتند. اما پروژه آنها بر اساس درکی ناقص و معیوب از مدرنیته استوار بود که میخواستند با رویکرد تقلیدی جنبههای روبنایی و فرمال مدرنیته را با کاربست سرمشق از بالا به پایین در جامعه ایران جاری کنند و تصور میکردند کشور بدین ترتیب میتواند مسیر پیشرفت و ترقی را طی کند. در این رویکرد جنبههای معرفتی و سیاق و فرایند تاریخی مدرنیته نادیده گرفته میشد و مدرنیزاسیون تحمیلی به جای مدرنیته متناسب مد نظر قرار داشت که در کنه خود جمله معروف سیدحسن تقیزاده را حمل میکرد که «برای رسیدن به قافله تمدن ایرانی باید از سر تا پا فرنگی شود». چنین نگرشی که در برخوردی سادهانگارانه و شتابزده میخواست بدون تغییر در ساخت مطلقه سیاسی و توجه به مبانی معرفتی و تفاوتها تجدد را بر ایران حاکم کند، نه تنها نتوانست بحران ایران در مواجهه با دنیای جدید را برطرف سازد که از زمان شکست در جنگهای ایران و روسیه تزاری پدیدار شده و سقوط خلافت عثمانی ابعاد ان را شدت بخشیده بود، بلکه بر عمق و دامنه آن افزود.
فضای بسته سیاسی و اقتدارگرایی اجازه نداد تا خوانش جدید از سنت و رویکردهای تطبیقی سنت و مدرنیته نیز مجال ظهور و پرورش پیدا کنند. در نتیجه تضادها در جامعه ایران گسترش یافته و به مانند دربار قاجار نیروهای مدرن نیز همراه با سنتیها در تقابل با حکومت قرار گرفتند. البته زاویه تعارض نیروهای مدرن با سنتی متفاوت بود اما رویکرد غلط و بیمارگونه پهلویها از مدرنیته باعث شد تا بخش مهمی از پایگاه اجتماعی هوادار تجدد در ایران از آنها روی گردان شود.
از زاویهای دیگر شدت سرعت نوسازی فرهنگی که عمدتاً با الگوهای ترویجی و تحمیلی از سوی حکومت مواجه بود و تقابل شدید با روحانیت شکاف با سنت را به حدی گسترش داد که زمینه برای ظهور بنیادگرایی اسلامی در اوایل سلطنت محمدرضا شاه پهلوی مساعد شد. جریان فدائیان اسلام که خط مشی سیاسی و مذهبی آنها بعداً توسط آیت الله خمینی پیگیری شد، نقطه آغاز فعالیت بنیادگرایی اسلامی در ایران معاصر بود که سمت و سوی کاملاً متفاوتی را با سنتگرایان مذهبی دنبال کرد. از این رو تلاش برای اقناع شاه به رعایت موازین مذهبی در یک سیر تدریجی جایش را به حرکتی داد که مدعی تشکیل حکومت اسلامی و نفی سلطنت به عنوان شیوه نامشروع حکومت بود.
محمدرضا شاه پهلوی اگر در کار دکتر مصدق اخلال نمیکرد و میپذیرفت پادشاه مشروطه باقی بماند و به نیروهای سیاسی و اجتماعی نوظهور امکان مشارکت مؤثر سیاسی را میداد، میتوانست اکثر نیروهای مدرن را با خود همراه سازد. بدین ترتیب پدیده خمینی حداقل فرصت گسترش از طریق ائتلافسازی با جریانهای منتقد و معترض دیگر را پیدا نمیکرد.
همچنین سیاستهایی که پهلوی دوم در دهه چهل اتخاذ کرد و بخشی از تکنوکراتها را جایگزین اشرافیت زمیندار و روحانیت به عنوان متدان قدیمی سلطنت در ایران کرد، نیز بر ابعاد بحران افزود. در این برخورد تکنوکراتهایی مورد توجه واقع شدند که درک سطحی از مدرنیته داشتند و تجربه و شناخت مناسبی از جامعه ایران نداشتند. نتیجه مدیریت این جمع که خود شاه از آنها به «حلقه ماساچوستیها» یاد می کرد، به دلیل تعقیب پارادایم مدرنیته معیوب و توسعه آمرانه و نادیده گرفتن مسائل و موازین حقوق بشری و تسلط امنیتیها بر تمامی عرصههای سیاسی و فرهنگی، گسترش شکاف دولت-ملت به حدی بود که زهدان انقلاب شود.
ناکامی پارادایم مدرنیته ناقص باعث شد تا در بخش مهمی از جامعه نگاهها به اصل مدرنیته منفی شده و نوعی نوستالوژی به سنت و گذشته دور ایران به وجود بیاید. در این فضا آیتالله خمینی به عنوان نیرویی که آموزههای سنتی ایران را بازتاب میداد و مظهر مقاومت در برابر تهاجم مدرنیته تحمیلی دربار پهلوی بود، در اذهان اکثریت جامعه و حتی بخش مهمی از روشنفکران و نخبگان به عنوان یک منجی پدیدار شد که میتوان با کمک او کشور را از مخمصه خارج ساخت و در مسیر درست قرار داد.
- بیثباتی اقتصادی سالیان آخر نظام پهلوی
بحران اقتصادی که در سالیان اواخر سلطنت محمدرضا شاه پهلوی پیش آمد و ناشی از کاهش قیمت نفت و در نتیجه نبود منابع مالی لازم برای تحقق برنامههای بلندپروازانه بود، نقش انکارناپذیری در وقوع انقلاب داشت. نظریه منحنی جی جیمز دیویس در این خصوص روشنگر است که توسعه و پیشرفت اقتصادی در بازه زمانی نسبتاً طولانی باعث افزایش انتظارات در جامعه میگردد. حال اگر در ادامه این روند صعودی به ناگاه رکود کوتاهمدت ایجاد شود اگر اکثریت جامعه از تدوام وضعیت موجود مأیوس شوند و فاصله بین انتظارات و واقعیتهای دریافتی را غیرقابل تحمل ارزیابی کنند، آنگاه انقلاب به وقوع میپیوندد.
بر اساس این نظریه پیشرفتهای اقتصادی در دهههای چهل و نیمه اول دهه پنجاه در ایران باعث افزایش رفاه و بهبود سطح زندگی در ایران شد و در نتیجه توقعات افزایش یافت. برنامههای بلندپروازانه اقتصادی شاه که چندان توجهی به ارزیابی علمی در سرمایهگذاریها نداشت و پاردایم مطلوبی نیز در عرصه توسعه اقتصادی اجرا نشد، باعث مهاجرت سریع روستاییها به پایتخت و شهرهای بزرگ شد که در نتیجه ناتوانی از تحقق انتظارات منجر به شیوع حاشیهنشینی در اطراف تهران شد. همچنین پایتخت به صورت نامتوازن و ناسازواره بزرگ شد و محلهها و مناطقی ساخته شدند که هویت فرهنگی و شهری جاافتاده و مشخصی نداشتند. با کاهش درآمدهای نفتی در سال ۱۳۵۴ که شرایط اقتصادی ایران را از حالت عادی خارج ساخت، شوکی به جامعه وارد شد و نارضایتیهای اقتصادی نیز در کنار اعتراضات سیاسی میل به تغییرات بزرگ را افزایش داد.
از این رو ارتش اصلی انقلاب را نه طبقه متوسط شهری و نه کشاورزان و دهقانان روستایی، بلکه حاشیه نشینها و اقشار محروم در نقاط جنوبی کلانشهرها تشکیل دادند. البته در مرحله نهایی همه طبقات و اقشار شهری به درجاتی حضور داشتند، اما نقش مسلط از آن گروههای یادشده بود که در اکثریت عددی برتری داشتند. این نیروها عمدتاً به دلیل مهاجرت از سبک زندگی و هویت قدیم خود فاصله گرفته بودند و به شکل ذراتی معلق در جامعه در آمده بودند، ظرفیت و پتانسیل بالایی برای جذب در جنبش تمامیتخواه سنتگرایی ایدئولوژیک داشتند که آیتالله خمینی در رأس آن قرار داشت. بنابراین این نیرو که اشتباهات در سیاستگذاری و نگاه گفتمانی دربار پهلوی دوم در شکلگیری آن نقش مهمی داشت، پایه اجتماعی انتقال انقلاب ضد استبدادی بهمن ۵۷ به نظام سیاسی تمامیتخواه مبتنی بر بنیادگرایی اسلامی را تشکیل داد. ۱۵ خرداد ۴۲ نقطه جنینی این جنبش بود که مسیر اعتراضات و جنبشهای سیاسی در ایران معاصر را به روند واپس گرایانه سوق داد و از این لحاظ یک نقطه عطف به حساب میآید.
بنابراین با توجه به نکات توضیح داده شده فوق، پدیده آیتالله خمینی را نمیتوان بدون توجه به سیاستهای اقتدارگرایانه و مدرنیزاسیون شاهان پهلوی در نظر گرفت. این دو ارتباط تنگاتنگی با هم دارند. قدرت گرفتن آیتالله خمینی محصول توسعه آمرانه و نگاه سطحی در محدود کردن مدرنیته به ابعاد شکلی آن و رویکردهای تقلیدی بود. البته این حقیقت را نیز باید متذکر شد که پدیدار شدن آیتالله خمینی و اثرگذاری او فقط محدود به اقدامات اشتباه شاهان پهلوی نیست و ابعاد دیگری دارد که پرداختن به آنها خارج از حوصله این مطلب است.
در واقع این مطلب تلاشی است برای بیان این واقعیت که بقا و رشد آیتالله خمینی در عرصه عمومی ایران تا حدی پیامد ناخواسته اقدامات و سیاستهای شاهان پهلوی بود که با موازین مدرنیته متناسب و مبتنی بر پایههای معرفتی، دمکراسی و توسعه همهجانبه در تعارض بود.